خيال تو....

مردن چقدر حوصله ميخواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
يک روز يک نفس بی حس مرگ زيسته باشی!
امضای تازه من ديگر امضای روزهای دبستان نيست!
ای کاش آن نام را دوباره پيدا کنم
ای کاش آن کوچه را دوباره ببينم
آنجا که ناگهان نام کوچکم از دستم افتاد
و لای خاطره ها گم شد!
آنجا که يک کودک غريبه
 با چشم های کودکی من نشسته است
از دور لبخند او چقدر شبيه لبخند من است...
آه ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
اين روزها که جرات ديوانگی کم است...
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم گاهی خواب تو را ببينم!
بگذار در خيال تو باشم!
بگذار...

بگذريم ...!

"قیصر امین پور"

هر کجا هستم...

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است!
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است...
چه اهمیت دارد؛
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت!؟!



"سهراب"

کودکی هایم اتاقی ساده بود!

کودکی هایم اتاقی ساده بود

قصه ای دور اجاقی ساده بود

شب که میشد نقشها جان میگرفت

روی سقف ما که طاقی ساده بود

میشدم پروانه خوابم می پرید

خوابهایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوجی نبود

باری ما جفت و طاقی ساده بود

قهر میکردم به شوق آشتی

عشقهایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود

سختی نان بود و باقی ساده بود...!


قیصر امین پور

نداشته هایمان!!!


گاهی باید شکرگذار بعضی نداشته هایمان باشیم …


فراموشی..

                       منت از خلقی بـــرای لقمه نانی مــــی کشیم

                                                                   دیگری نان می دهد ما نـاز اینان مـــــی کشیم!

                      چون توکل نیست!کار ما به دست مردم است

                                                                   خواجه مـا را منتـظر؛ما ناز دربان می کشیم...!

از پشت کوه آمده ام…

آری از پشت کوه آمده ام !!!
چه میدانستم این ور کوه باید برای ثروت حرام خورد!
برای عشق خیانت کرد!
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد!
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند!
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم!
می گویند: از پشت کوه آمده…!
ترجیح میدهم به پشت کوه برگردم
و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد !
تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ…!!!

قرار نبود...

قرار نبوده تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم. قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی. ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی...
هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.
قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی شک این همه کامپیوتر...و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده...
تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست. این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.
قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه‌زنده بودن مان. قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم. قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم. قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...
چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده...
آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا...؟!؟

قدرت کلمات را دست کم نگیریم

کلمات، تاثیر شگرفی روی ضمیر ناخودآگاه انسان دارند. ناخودآگاه بدون آنکه
منظورمان را بداند هر چه بگوییم خوب یا بد را برایمان خلق می کند. لذا لازم
است برای دستیابی به موفقیت از کلمات مثبت و دارای انرژی مثبت استفاده کنیم.

با این که مفهوم کلی عبارت "من بیمار نیستم" مثبت است اما کلمه "بیمار" واژه
منفی است. ضمیر ناخودآگاه به منظور و مفهوم کاری ندارد، بلکه روی کلمات متمرکز
می شود. به عنوان مثال در جمله "فراموش نکنی در هنگام برگشتن نان بخری" احتمال
فراموشی بیشتر از زمانی است که می گوییم "یادت باشد که هنگام برگشتن نان
بخری"، زیرا در حالت اول ناخودآگاه بر روی فراموشی تمرکز می کند و در حالت دوم
بر روی به یاد ماندن.

و یا مثلاَ برای آرام شدن یک نفر جمله "آرام باش" بیشتر از جمله "داد نزن"
تاثیر دارد و همچنین به کار بردن جملاتی از قبیل "خسته نباشی"، "دستت درد
نکند" و... در ناخودآگاه تاثیر منفی می گذارد و باعث افزایش خستگی، درد و...
می شود.

وقتی درباره چیزی واژه بد را به کار می بریم باید بدانیم در جهان چیز منفی و
بدی وجود ندارد. وقتی چیزی بد تلقی می شود، در واقع به ما خبر نبودن خوبی می
دهد. پس چه بهتر است که به جای بد بگوییم ناخوب. هر گاه ذهنتان را از امواج
منفی (افکار، کلام، عادات و...) تخلیه کنید آنگاه شاهد هجوم شادی و آرامش
خواهید بود.
 
مثلا به جای:
خسته نباشید؛ بگوییم :  خدا قوت

به جای  خدا بد نده؛ بگوییم :  خدا سلامتی بده

به جای  بد نیستم؛ بگوییم :‌  خوب هستم

به جای فراموش نکنی؛ بگوییم :  یادت باشه

به جای  پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود

به جای  دستت درد نکنه؛ بگوییم :  ممنون از محبتت، سلامت باشی

به جای  ببخشید که مزاحمتان شدم؛ بگوییم : از اینکه وقت خود را در اختیار من
گذاشتید متشکرم

به جای  گرفتارم؛ بگوییم :  ‌در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود

به جای  دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟

به جای  قابل نداره؛ بگوییم :  هدیه برای شما

به جای  شکست خورده؛ بگوییم :  با تجربه

به جای  فقیر هستم؛‌ بگوییم :  ثروت کمی دارم

به جای بدرد من نمی خورد؛ بگوییم :  مناسب من نیست

به جای  مشکل دارم؛ بگوییم :  مسئله دارم

به جای  جانم به لبم رسید؛ بگوییم :  چندان هم راحت نبود

به جای  مسئله ربطی به تو ندارد؛ بگوییم : مسئله را خودم حل می‌کنم

به جای  من مریض و غمگین نیستم؛‌ بگوییم :‌  من سالم و با نشاط هستم

به جای  زشت است؛ بگوییم :‌  قشنگ نیست

به جای  چرا اذیت می‌کنی؛ بگوییم :‌  با این کار چه لذتی می‌بری

به جای  غم آخرت باشد؛ بگوییم :  شما را در شادی ها ببینم
 
به جای  متنفرم؛ بگوییم :  دوست ندارم
به جای  دشوار است؛ بگوییم : آسان نیست

به جای جملاتی از جمله  چقدر چاق شدی؟،  چقدر لاغر شدی؟،  چقدر خسته به نظر
می‌آیی؟،  چرا موهات را این قدر کوتاه کردی؟،  چرا ریشت را بلند کردی؟، چراتوهمی؟،
چرا رنگت پریده؟،  چرا تلفن نکردی؟،  چرا حال مرا نپرسیدی؟

بگوییم:  سلام به روی ماهت، چقدر خوشحال شدم تو را دیدم، همیشه در قلب من هستی
!

پند و اندرز ابوسعید

ابوسعید ابوالخیر با جمعى از اصحاب از كنار روستایی از مناطق اطراف نیشابور به طرف مقصدى مى‌گذشتند.

مردى مُقنی مشغول خالى كردن چاه مستراح بود، اصحاب از بوى تعفن كثافات، دماغ خود را گرفتند و به سرعت از آن محل گذشتند، ولى مشاهده كردند شیخ نیامد.چون نظر كردند دیدند شیخ با حالت تفكر كنار كثافات ایستاده فریاد زدند استاد بیا. فرمود مى‌آیم، پس از مدتى تأمل در كنار كثافات به سوى اصحاب روان شد، چون به آنان رسید عرضه داشتند: اى راهنما براى چه كنار كثافات ایستادى؟

فرمود: چون شما دماغ خود گرفتید و به سرعتِ حركت خود افزودید، صدایی از كثافات و فضولات برخاست كه هان اى روندگان! دیروز گذشته، ما با حالتى طیب و طاهر و پاكیزه و رنگ و بوئى بسیار عالی بر سر بازار به صورت سبزیجات و میوه‌جات و حبوبات قرار داشتیم و شما بنى‌آدم به خاطر به دست آوردن ما بر سر و بار یكدیگر مى‌زدید و به انواع حیله‌ها و خدعه‌ها متوسل مى‌گشتید، و از هیچگونه تقلبی خوددارى نمى‌كردید، چون ما را به دست آوردید خوردید، ما بر اثر چند ساعت همنشینى با شما تبدیل به این حال گشته و به این سیه روزى افتادیم، به جاى این كه ما از شما فرار كنیم، شمایى كه باعث این تیره‌بختى براى ما شدید؛ از ما فرار مى‌كنید اى اف بر شما !!!

من كنار كثافات ایستاده و به پند و نصیحت آنان گوش فرا داده تا شاید عبرتى از آنان بگیرم!

راه ساده...

امتحان پایانی فلسفه بود. استاد فقط یک سوال برای دانشجویان مطرح کرده بود.
سوال این بود: "شما چگونه میتوانید من را متقاعد کنید که صندلی جلوی شما
نامرئی است؟"

تقریبا یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ های خود را در برگه
امتحان بنویسند، به غیر از یک دانشجوی تنبل که تنها ۵ ثانیه طول کشید تا
جواب را بنویسد !
چند روز بعد که استاد نمره های دانشجویان را به آنها داد، آن دانشجوی
تنبل بالاترین نمره ی کلاس را گرفته بود !!
او در جواب نوشته بود:
"کدام صندلی؟"

پیام اخلاقی: مسائل ساده رو پیچیده نکنین !!

اعتراف...

خارها خوار نیستند...

شاخه های خشک چوبه دار نیستند...

میوه های کال کرم خورده نیز روی دوش شاخه بار نیستند...

پیش از آنکه برگهای زرد را زیر پای خویش سرزنش کنی!

خش خشی به گوش میرسد:

برگهای بی گناه با زبان ساده اعتراف می کنند

خشکی درخت از کدام ریشه آب می خورد...!

 

زنده یاد قیصر امین پور

آواز عاشقانه

                           آواز عاشقـــانــــه ی مـــــــا در گلو شکست

                                                                       حق با سکـــوت بود، صـــــدا در گلو شکست

                           دیگـــر دلــــم هــــوای ســـرودن نمی کنــــد

                                                                       تنهــــــا بهانـــه ی دل مـــــــا در گلو شکست

                           سربسته مانــد بغض گـــره خورده در دلــــم

                                                                       آن گریه هـــای عقده گشـــا در گلو شکست

                           ای داد، کـــــس به داغ دل باغ، دل نـــــــداد

                                                                      ای وای، هــای هــای عـــزا در گلو شکست

                           آن روزهـــــای خوب که دیــــدم، خـــواب بود

                                                                       خوابم پریـــد و خاطــــره ها در گلو شکست

                          «بـــادا» مباد گشت و «مبــادا» به باد رفت

                                                                      «آیا» ز یاد رفت و «چـــرا» در گلـو شکست

                           فرصت گذشت و حــرف دلم ناتمــــام مانــــد

                                                                      نفـــرین و آفــــرین و دعـــــا در گلو شکست

                           تا آمــــــدم که با تو خـــــداحافظــــی کنــــم

                                                                     بغضم امان نداد و خـــــدا ... در گلو شکست!


زنده یاد قیصر امین پور

                           سرمشق های آب بابا یادمان رفت

                                                        رسم نوشتن با قلم ها یادمان رفت

                            شعر خدای مهربان را حفظ کردیم

                                                         اما خدای مهربان از یادمان رفت...!

"لحظه های کاغذی"

                              خستــــه ام از آرزوهـــــا ، آرزوهـــــــای شعــاری

                                                         شــــوق پــــرواز مجـــــازی ، بالهـــای استعــــاری

                              لحظه هـــــای کاغــذی را، روز و شب تکرار کردن

                                                         خاطـــــــرات بایگـــانـــــــی،زندگــــــی های اداری

                              آفتاب زرد و غمگیــن ، پله هــــــای رو به پاییــــن

                                                         سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهـای اجـــــــاری

                              با نگاهی سر شکستــــه،چشمهایی پینه بستـه

                                                        خسته از درهای بسته، خسته از چشــم انتظاری

                              صندلی های خمیـــده،میزهای صـــف کـشیـــده

                                                        خنده های لـــب پریده ، گریه هــــــای اختیــــــاری

                              عصر جدول هـــــای خالی، پارک های این حوالی

                                                        پرسه های بی خیالـــی، نیمکت هـــای خمـــــاری

                              رو نوشت روزهـــــــــا را،روی هم سنجاق کـــردم:

                                                       شنبه های بی پناهـــی ، جمعــه های بی قــراری

                              عــــــاقبـــــت پرونــــــده ام را،با غبـــــار آرزوهـــــا

                                                      خــــاک خواهد بست روزی ، بــاد خواهد برد بـــاری

                              روی میـــــز خالی من، صفحـــه ی باز حـــــــوادث

                                                       در ستون تسلیت هـــا ، نامـــی از ما یادگـــــاری...


زنده یاد قیصر امین پور

                               بکش دستی بر خوشه های بی سبوس

                                                                و پاک کن این غبار کهنه را...

                                        جاری کن دوای شبنم دیده گانت را

                                                                     که از هجوم ملخ ها بی زارم!

                                               بیا و آتش بزن بر خرمن بی دهقان...

                                                                          بگذار که گُر بگیرم از حضور تو!

                                                        مرا کافیست اینکه...:

                                                                               دست مایه ام،نگاه تو باشد...!!!

فال نیک...

                    گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

                                                  شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟


                    پــر می زند دلــم به هوای غــزل، ولی

                                                  گیــرم هـــوای پر زدنم هست، بال کو؟


                    گیــرم به "فـــــال نیک" بگیرم بهــار را

                                                   چشم و دلــی برای تماشا و فال کو؟


                    تقویـــم چـهار فصــل دلــم را ورق زدم

                                                   آن برگهــای سبزِ سرآغاز ســـال کو؟


                     رفتیم و پرسش دل ما بی جواب مـاند!

                                                 حــال سؤال و حـوصله قیل و قال کو؟


زنده یاد قیصر امین پور...

زیبایی خداوند از دیدگاه ملاصدرا...!

خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان...!
اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید!
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود!
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک می شود و به قدر دل امیدواران گرم می شود !
یتیمان را پدر می شود و مادر،بی برادران را برادر می شود!
بی همسرماندگان را همسر میشود و عقیمان را فرزند می شود!
ناامیدان را امید می شود،گمگشتگان را راه می شود!
در تاریکی ماندگان را نور می شود،رزمندگان را شمشیر می شود!
پیران را عصا می شود و محتاجان به عشق را عشق می شود!
خداوند همه چیز می شود...!

همه کس را به شرط اعتقاد،به شرط پاکی دل!
به شرط طهارت روح،به شرط پرهیز از معامله با ابلیس...
بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک!
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار...!
و بپرهیزید!!!از ناجوانمردیهــا،ناراستی ها،نامردمی ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند...!!!
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند!
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند!

            مگر از زندگی چه می خواهید...؟
 که در خدایی خدا یافت نمی شود؟

 که به شیطان پناه می برید؟ که در عشق یافت نمی شود؟
که به نفرت پناه می برید؟ که در حقیقت یافت نمی شود؟
که به دروغ پناه می برید؟که در سلامت یافت نمی شود؟که به خلاف پناه می برید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید:

                                 که "انسانیت" را پاس نمی دارید ... ؟؟؟!

علت شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) و ماجرای سقط حضرت محسن (علیه السلام)



از سؤالات اساسی در ماجرای آتش زدن خانه حضرت علی(علیه السلام) و اهانت به آن بزرگوار این است که: آیا (چنان که شیعیان می‏گویند) به ساحت حضرت فاطمه زهراعلیهاالسلام نیز جسارت کردند؟ و بر آن حضرت صدماتی وارد شد که منجر به شهادت او وفرزندش گردید یا خیر؟
برخی از دانشمندان اهل سنت برای حفظ موقعیت خلفا از بازگو کردن این قطعه ازتاریخ خودداری نموده‏اند؛ از جمله ابن ابی الحدید در شرح خود می‏گوید: «جساراتی راکه مربوط به فاطمه زهرا علیهاالسلام نقل شده، در میان مسلمانان تنها شیعه آن را نقل کرده است.[1]

البته برخی از دانشمندان و مورخان اهل سنت، در این بخش، از بیان واقعیات تاریخی شانه خالی کرده‏اند؛ چنان که سید مرتضی رحمة ‏الله علیه در این زمینه می‏گوید:

«در آغاز کار، محدثان و تاریخ نویسان از نقل جسارت هایی که به ساحت دختر پیامبرگرامی اسلام(ص) وارد شده امتناع نمی‏کردند. این مطلب در میان آنان مشهور بود که مأمور خلیفه با فشار، درب را بر فاطمه علیهاالسلام زد و او فرزندی را که در رحم داشت سقط نمود وقنفذ به امر عمر، فاطمه زهرا علیهاالسلام را زیر تازیانه گرفت تا او دست از علی بردارد؛ولی بعدها دیدند که نقل این مطالب با مقام و موقعیت خلفاء سازگاری ندارد؛ لذا از نقل آنها خودداری نمودند.»[2]

"به ادامه مطلب بروید"
ادامه نوشته

سال نو مبارک

زمستان سرمایش را به دوش گرفته و رخت برمی بندد،ابرها راه برگشت در پيش گرفته اند...

جويبارها روان می شوند و زمين دوباره متولد می شود..!

درختان آغوش گرم خويش را می گشايند و پرندگان خسته،از سفر برمی گردند...

شكوفه ها لبخند را بر گونه خود می نشانند و اینک بهــــــار می شود...!

در اين جان گرفتن دوباره سهم من و تو چيست؟

ما چه می شويم...؟

 در تجديد حيات نشانه هايت می خوانيم تو را كه:

ای مقلب القلوب:قلب هايمان را سرشار از خودت گردان و دل هايمان را خالی ز كينه و حسد...!

پربار كن شاخه های خشك پيكرمان را از ميوه ی محبت...!

يا مدبر الليل و النهار:بچرخان روزگار را برايمان بدون غم و اندوه...!

يا محول الحول والاحوال:حال ما را به نيك ترين احوال تغيير ده...!

 

"نوروز بر شما مبارك"        

"لالــــــه واژگــــون"

                 تــو را حـس مـی كـنم امــشب در احــوال پــريشانـــی

                                                   بـه چــشمانـم گــره خــورده هــوای خـيس و بـارانـــی!

 

                 مــرا ايــــن غـصه خـواهد كشت؛نبينم روی مــاهــت را

                                                   نــگير از مــــن تــو ای جــانــا؛تـــماشـــای نــگاهــت را!

 

                 تــو دور انــداز نــفرت را،بــخوان با عــــشق نـامــــم را

                                                    گــر از مــن كــوتـهی ديـــدی بـــگير از مــن،جانــــم را!

 

                 بـرای كــوچ به سمت تــو مـرا شـوقيست صـد چــندان

                                                   كه بستم چشم،كشيدم دست در ايـن سرما و يخبندان!

 

                 بـه سان "لالــه واژگـــون" سـر اندر خم،غـم انـدر سـر

                                                   چـــرا كــه نيست پـر و بـالی،بـگيرم سـمت تـو در بـــر!

 

                 مـــرا بــر مـحكمه بـــردند كــه از خــاطـر بــرم يـــادت

                                                   نــفهميدند جــانــم را،كـه با خـــود بــرده است بــــادت!

 

                 تــو را می خوانم هـر لحظه،مرا حـس مـيكنی هـر دم

                                                   سـبو اينجاست ای يـاران،بـه دنـبال چـه مـی گـردم ...!

 

"برگرفته شده از ديوان گژك"