مردن چقدر حوصله ميخواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
يک روز يک نفس بی حس مرگ زيسته باشی!
امضای تازه من ديگر امضای روزهای دبستان نيست!
ای کاش آن نام را دوباره پيدا کنم
ای کاش آن کوچه را دوباره ببينم
آنجا که ناگهان نام کوچکم از دستم افتاد
و لای خاطره ها گم شد!
آنجا که يک کودک غريبه
 با چشم های کودکی من نشسته است
از دور لبخند او چقدر شبيه لبخند من است...
آه ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
اين روزها که جرات ديوانگی کم است...
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم گاهی خواب تو را ببينم!
بگذار در خيال تو باشم!
بگذار...

بگذريم ...!

"قیصر امین پور"