و پاک کن این غبار کهنه را...
جاری کن دوای شبنم دیده گانت را
که از هجوم ملخ ها بی زارم!
بیا و آتش بزن بر خرمن بی دهقان...
بگذار که گُر بگیرم از حضور تو!
مرا کافیست اینکه...:
دست مایه ام،نگاه تو باشد...!!!
و پاک کن این غبار کهنه را...
جاری کن دوای شبنم دیده گانت را
که از هجوم ملخ ها بی زارم!
بیا و آتش بزن بر خرمن بی دهقان...
بگذار که گُر بگیرم از حضور تو!
مرا کافیست اینکه...:
دست مایه ام،نگاه تو باشد...!!!
خود را رها کـرده ام،در جستجـوی تو
از هجمه ی هجــوم خیــال حضــور تو
در بر گرفت ذهن مـرا عطــر مـــوی تو
مجـــروح و خستــه ام دور از دیـــار تو
تسکیــن مـــن فقــط ، دیــدار روی تو!
بیــرون کشیــده ام از "عالـــم هبـوط"
منــزل گزیــده ام در سمـت کــــوی تو
بر رد پای عصر پیش از غـــروب غــــم
عمـــریست نشستـــه ام،در آرزوی تو
برکش حجـاب رخ،صبــرم به سر رسید
دیگر مرا بس است هجران روی تو...!
بر گرفته شده از "دیوان گژک"
